ویاناویانا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

هدیه زیبای خداوند و مسافر تابستونی من

اولین سلام

دختری که عاشق تشک بازی و آویز موزیکالشه، ویانای کوچولوی منه... بخند، همیشه بخند، همیشه شاد باش... همه دنیای اطرافت رو کشف کن... وقتی با چشم های قشنگت زل میزنی توی صورتم و با دهان بی دندون لبخندهاتو خالصانه نثارم میکنی، خدا رو هزاران بار شکر میکنم... دیروز غروب بابا داود زنگ که ما آماده باشیم و با هم بریم پارک..من و تو هر دو خوشحال شدیم. وقتی بابایی از در اومد توی خونه من و تو به استقبالش رفتیم..تو برای اولین بار با زبون خودت بهش سلام کردی..گفتی هههه ههه...عزیز دلم هر دوی ما از خوشحالی ضعف کردیم..   اینم عکس ویانای من که آماده شده بره پارک نهج البلاغه. وای توی پارک هوا چقدر سرد بود.دیگه هوا سرد شده و باید لباسای گرممون ...
8 مهر 1392

تولدت مبارک

ویانای خوشگل من 19 تیر ساعت 11:45 شب با عجله فراووووووووون به دنیا اومد..     خوش اومدی عشقم..         ...
4 مهر 1392

35 هفتگی ویانا

نمی دونم چرا هر دفعه یکی از وبلاگها مشکل داره..الانم بلاگفا خراب شده... دختر خوشگلم امروز 34 هفته ات تموم شد و پا گذاشتی توی هفته 35...یه ماه دیگه چشمای خوشگلتو به روی دنیا باز می کنی... یه ماه دیگه میای توی بغل مامانی... کم کم داری توپولی می شی، شکمم قلمبه شده، بابایی بهم میگه پنگوئن من!!!!! بابایی عاشقته مامانی عاشقته با اومدنت عشق رو به خونمون آوردی... من و بابایی هر لحظه عاشق تر می شیم... عاشق تو و عاشق هم... ...
4 مهر 1392

واکسن دو ماهگی

٢ ماه و 3 روزه از به دنیا اومدنت می گذره.. 3شنبه رفتیم واکسن زدیم..خواب بودی و خانم پرستار که واکسن زد از درد ضعف کردی عزیز دلم..خدا رو شکر تب نکردی اما چند روز بی حال بودی و بی قرار.. ماشالا بزرگ تر شدی.هم توپول تر شدی هم قدت بلندتر شده..ایشالا خدا همیشه یار و یاورت باشه عشق قشنگم.. دوست دارم فرشته آسمونی من..
4 مهر 1392

ویانا

دختر زیبای من دوست دارم.خوشحالم که به زندگی من و بابایی قدم گذاشتی. ...
4 مهر 1392

پاییز از راه رسید..

سلام رویای زیبای من دومین فصل زندگیتو داری تجربه می کنی...فصل پاییزه....فصل خزان...برگ های درختها می ریزن و هوا سردتر میشه...باید لباسای گرم بپوشیم...خونه رو گرمتر کنیم... 10 مهر سالگرد عروسی من و بابا داوده.امسال 3 نفریم و 3 نفری جشن می گیریم.وای که چقدر خوش بگذره به ما.. تابستون که به دنیا اومدی خیلی کوچولو بودی یک فصل گذشت و الان رسیدیم به پاییز..تو بزرگتر شدی..می خندی، بازی می کنی، غر می زنی، با دستای کوچولوت ضربه می زنی، غلت می زنی، می چرخی، لگدهای محکم می زنی، روی شکمت راه می ری، از شنیدن صدای آویز تختت لذت می بری و غش غش می خندی، موهاتو می کشی، چنگ می زنی، دنبال من می گردی، با چشم دنبالم می کنی، دست و پا می زنی تا بیای تو ...
4 مهر 1392